سکوتی به وسعت دلتنگی...
ღ♣ஜ♫●•▪Lovely●•▪♫ஜ♣ღ
برگرد... یادت را جاگذاشته ای... نمیخواهم عمری به این امید باشم که برای بردنش برمی گردی.... خـــدایـــاهـــوس نــه محتاج آغـــوش واقعی هستــــم !!! نگران نباش.... وقتی دلت خسته شــد ، و من هنوز عاشقم... آنقدر که می توانم هر شب بدون آنکه خوابم بگیرد و دست آخر همه را فراموش کنم آنقدر که می توانم اسمت را روی تمام آبهای دنیا بنویسم و باز هم جا کم بیاورم آنقدر که می توانم شب ها طوری به یادت گریه کنم که خدا جایم را با آسمان عوض کند! و من هنوز عاشقم آنقدر که میتوانم چشم هایم را ببندم و خیال کنم:
گریه ها امانم را بریده اند. می خواهم حرف بزنم. دلم آنقدرگرفته است، که می خواهم به اندازه هزارقرن گریه کنم. می خواهم نباشم. حس می کنم جایی ازقلبم سوراخ شده است. خسته ازتو نیستم . خسته ازهیچ کسی نیستم. خسته از دوستی ها و دشمنی ها نیستم. خسته ازاین همه دوری هستم. فاصله آدمها نسبت بهم آنقدرزیاد شده است، که گویی کسی، کسی را درک نمی کند. کسی صدای " دوستت دارم " های کسی را هم نمی شود. همه روابط به قدر پوسته تخم مرغی ،ظریف و ضعیف و شکننده شده است. صداقت ،کمترخریداری دارد. معامله ،به زیور و زینت و ظاهراست. صداقت را جوابی جز ناسزاگویی های بی رحمانه هیچ نیست. جای دوست و دشمن عوض شده است. خاطر کسی را که بخواهی خاطرت را پریشان وخط خطی می کند. یا باید مثل همه باشی ، یا اگر مثل کسی نباشی ، لابد مشکلی داری. یا دیوانه ات می پندارند، یا عقب افتاده. بی تمدن. دلم گرفته است. از خودم. از خودم، که می ترسم مثل دیگران باشم. تنهایی آدمها با تعدادی ازاشیا ازجنس من یا تو پرنمی شود. جای خالی تنهایی آدمها را کسانی پر می کنند که بفهمندشان. به عشق کسی نیاز ندارم. به دوستی کسی نیاز ندارم. نیازمند کسی هستم که مرا بفهمد. مرا آنگونه که هستم بفهمد. تو همیشه در یاد منی اسمان به اسمان کوچه به کوچه رویا به رویا هر جایی که می نگرم با منی اما باز هم دلم برایت تنگ میشود..... شعرهایم فریاد میزنند می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟؟؟؟ وقتی میخوای گریه کنی چشمهات رو تو را دوست دارد ... امروز آمده و هنوز به یاد دیروزم، بی تاب و بی قرارم، هنوز دارم به عشقت میسوزم... میسوزم و میسازم و گله ای ندارم از این لحظه ها ، این تقدیر من است ...با همین حال و روزم ...هدر رفت تمام سالها... ، عاشق شده بودم و از این روزها بی خبر بودم ، نمیدانستم تو میروی ، چقدر من خوش خیال بودم… از علامت های سوال متنفرم....از علامت های تعجب بیزارم..... ریاضی را دوست ندارم اما......تمام زندگیم پر شده از علامت سوال و هر چه می کوشم به جواب نمیرسم........ هر حرفی که میشنوم ناخواسته علامت تعجبی بزرگ بر ذهنم حک میشود.....تمام زندگیم مملو از معدله مجهول آدم هایی است که انگار جوابی ندارند.... کاش زندگی مثل شعری عاشقانه بود که خواندنش حسی خوشایند می آفرید و آهنگ کلامش آرامش میداد....کاش در روابطمان حتی اگر هماهنگ نبودیم و قافیه و ردیفی نمی یافتیم،حداقل در شعری نو یا سپید لب می گشودم و احساس را به بند کلمات میکشیدیم........ کاش زندگی هم مثل کلاس ادبات هایی بود که همیشه عاشقشان بودم..................کاش ناچار نبودم که مرتب معادله نگاه ها و حرف ها را حل کنم.....کاش مرا به اجبار سراین کلاس ریاضی خسته کننده نمی نشاندند........اما..... افسوس که من عاشق ادبیاتم و آدمهای دور و برم،شیفته ریاضی.... عشق ؛ به زخم که برسد ، سکوت می شود روزهای بی توبودن چه آسون از کنارم میگذرن مثل یه غم تو روزهای بارونی پاییزی مثل صدای خش خش برگها زیر پام انگار تو اصلا نبودی انگار یه خیال بود یه خواب تو این سکوت شبهای بی تو بودن درد یه عاشق رو فقط ستاره ای میدونه که ماهش رفته زیر ابرهای تیره به كوری چشم تو هم كه باشد حالم خوب ِ خوب است اصلا هم دلم برایت تنگ نشده حتی به تو فكر هم نمیكنم باران هم تو را دیگر به یاد من نمیآورد مثل همین حالا كه میبارد... لابد حالا داری زیر باران قدم میزنی . . . . . . . هاها!! شوخي كردم دقيقاً بر عكس اينه!!!¡¡¡¡
فقط تو میدانی که چقدر پشیمانم....پشیمان از بی تو بودن.... پشیمان از با غیر تو بودن.... پشیمان از تمام لحظه هایی که بی تو گذشت و بی تو خواهد آمد.... پپشیمانم از تمام جملاتی که گفتم و نام تو در آن نبود....پشیمانم از تمام افکاری که ردی از تو نداشت... پشیمانم!!پشیمان!! و اکنون هر لحظه بارها سوالی را از خود می پرسم... لحظه ای به قلب مهربانت و بی کرانگی عشقت رجوع کن.... و اکنون پاسخ را بگو: می توانی مرا ببخشی؟!
فاصله ها را نادیده می گیرم...تا بدانی دوستت دارم با همه فاصله هایش...فاصله هایی که شب ها،آنها را جزو مشق های شبانه ام مرورشان میکردم و دست آخر هم انها را به فراموشی میسپاردم...ثانیه ها،روزها و ماههایی که بی تو گذشت را هم نادیده می گیرم چون آنها حقیرتر از آنند که بهانه ای برای از یاد بردنت باشند...انجماد قلبم و خشکی چشمانم را هم نادیده میگیرم چون انجماد قلبها را از خشکسالی چشم ها میتوان فهمید،چشمی که گریستن نمیداند زیستن نمیتواند....تنهایی ام را نادیده میگیرم چون تنهایی شاخه درختی ست پشت پنجره ام..گاه لباس برگ میپوشد پگاهی لباس برف اما همیشه هست...پس حالا که همیشه هست ندیده اش میگیرم تا غم بودنش روی دلم سنگینی نکند.... با این همه اما... باران را ندیده نمیگیرم،چون باران حضورت که ببیارد،تنهایی ام خشکسالی اش را جمع میکند،به حرمت قطراتی از جنس تو.....نبودت را نادیده نمیگیرم...چون نمیخواهم نبودت از شمارش انگشتان بیشتر شود.....اما این روزها کاری از دستم برنمی آید... تو را نادیده نمیگیرم....چون: به من زندگی دوباره بخشیدی و به من نشان دادی دوستت دارم چه رنگیست....تو به من نشان دادی جمله دوست دارم،چه جمله قشنگیست و چقدر میتواند تنهایی های انسان را پر کند،با اینکه فقط یک جمله است... من يک شکلات گذاشتم توي دستش .او يک شکلات گذاشت توي دستم . مرا کم اما همیشه دوست داشته باش... : این وزن آواز من است. عشقی که گرم وشدید است، زود می سوزد وخاموش می شود. من سرمای تو را نمی خواهم، ونه ضعف یا گستاخی ات را. عشقی که دیر بپاید شتابی ندارد، گویی که برای همه عمر، وقت دارد. مرا کم اما همیشه دوست داشته باش. این وزن آواز من است. اگر مرا بسیار دوست بداری، شاید حس تو صادقانه نباشد. کمتر دوستم بدار تا عشقت ناگهان به پایان نرسد! من به کم هم قانعم و اگر عشق تو اندک، اما صادقانه باشد. من راضی ام. دوستی پایداراز هر چیزی بالاتر است. زندگي به من آموخت چگونه اشک بر يزم ... اما اشک به من نياموخت چگونه زندگي کنم ...زندگي به من آموخت درد و رنج چيست ... ولي به من نياموخت چگونه تحملش کنم ...زندگي به من آموخت بي صدا گر يستن را ...پس تا هست زندگي بايد کرد ...تا عشق هست ... عاشقي بايد کرد …تا دوستي هست ... دوست بايد داشت …تا دل هست ... بايد باخت …تا اشک هست ... بايد ر يخت... تا لب هست ... بوسه بايد زد…تا بوسه هست ... بايد زد …تا معشوق هست ... عاشق بايد بود …تا شب هست ... بيدار بايد بود …تا هستي ... بايد بود
دیدن عکسهایت، شنیدن صدایت، تکرار خاطره هاست! خاطره هایی به رنگ سبز، به شیرینی لحظه های کنار تو بودن! بگویم. گرچه دلم میخواهد همیشه در کنارم باشی اما روزگار چنین نمی خواهد
یــــک جــــــــایی . . .
بــــی تفــــاوت از کنــــار مــــن بگــــذری
و بگــــویــــی . . .
ایــــن غــــریبه چــــقدر شــــبیه خاطــــراتم بــــود . . .
از اول تا آخر بی وفایی هایت را بشمارم
هنوز دوستم داری!
دیروز رفته و دلم کجای کار است ، نمیدانم دلت هنوز به یاد دل من است...
میدانم فردا می آید و من مثل امروزم ،مثل امروز که در حسرت دیروز نشسته بودم ، مثل دیروز که عاشقت شده بودم
زندگی یعنی چکیدن همچو شمع از گرمی عشق
زندگی یعنی لطافت ٬ گم شدن در نرمی عشق
بگویم که خیلی برایم عزیزی ،
دلم تنگ است و تو نیستی ،
دلم تنگ است برای راه رفتن در کنارت ،
فاصله بین من و تو غوغا می کند و
کاش در کنارم بودی ، خیلی دلم گرفته است.
وقتی دلم تنگ می شود در گوشه ای مینشینم و به یاد آن
کاش همیشه در کنارم بودی و حتی یک لحظه نیز از من
این دل بدجور بهانه تو را میگیرد ، نمی دانم چگونه با این
کاش دوباره خاطره ها تکرار شوند!
کاش دوباره در کنار هم بنشینیم و من از بی تابی و بی قراری دلم برایت
راه رفتن در کنارت آرزوییست همیشگی!
و من به همان چند لحظه در کنار تو بودن نیز قانعم!
Power By:
LoxBlog.Com |