سکوتی به وسعت دلتنگی...
ღ♣ஜ♫●•▪Lovely●•▪♫ஜ♣ღ
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی تویی بهانه آن ابرها که میگریند بیا که صاف شود این هوای بارانی کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق بیا که یاد تو آرامشیست طوفانی... آن زمانها که همه فکر و ذکرم شده بود چند تا عکس بچه گانه...آن زمانها که هیچ درک و فهمی از عشق نداشتم و آن زمانها که معنای حقیقی دلتنگی را نمیفهمیدم..آن زمانها که هوای بارانی بیرون متنفر بودم....و اتاق خود را با چراغهای مختلف آفتابی میکردم..تا هوای غم انگیز بیرون را حس نکنم...یاد آن روزهایی که آرزو میکردم که بزرگ شوم...آن زمان که فکر میکردم در بزرگسالی ام چیزهای جالب تری در انتظارم هست... اما الآن.....آن روزهای آفتابی دلم را به این روزها.....روزهایی که یکجورایی بزرگسالی حساب میشوند..ترجیح میدهم...روزهای بارانی دل من با همه دلتنگی ها،غم ها،اندوه های درونش باز هم برایم شیرین است...من روزهای آفتابی دلم را خیلی بیشتر دوست دارم ،خیلی بیشتر...........اما مثل اینکه نمیتوانم بهگذشته و ان روزهای شیرین دلم بازگردم....مثل اینکه کتاب روزگار نمیتواند به میل من ورق بخورد... و ای کاش دوباره آن روزهای آفتابی دلم بازمیگشت...
Power By:
LoxBlog.Com |